به گزارش ایران پژواک، در آستانه سال نو که شکوفههای درختان تهران رخ باز کرده بودند و حاجی فیروزها شهروندان را به شادی دعوت میکردند، «آذر» غمگین و دلسرد به شعبه 276 دادگاه خانواده آمده بود. برای این زن که در طول شش ماه، پنج بار در مراسم عزاداری مرگ عزیزانش شرکت کرده بود، شادی به رؤیایی دست نیافتنی میماند.
یک چشمش اشک بود و چشم دیگرش خون. دادخواست طلاق داده بود تا راه زندگیاش را از همسرش «پرویز» جدا کند. آذر به این نتیجه رسیده بود که شوهرش در تلخی روزگار او را تنها گذاشته و بهتر است پس از این هم به تنهایی بار مشکلاتش را به دوش بکشد.
وقتی که نوبت رسیدگی به پرونده زوج میانسال رسید، قاضی «غلامرضا احمدی» از صورت رنگ پریده و لباسهای سرتاسر سیاه زن حدس زد که احتمالاً عزیزی را از دست داده است. با این حال همسر او آرامتر نشان میداد و لباس مشکی بر تن نداشت. چند لحظه بعد قاضی رو به زن گفت:«چه شده که درخواست طلاق دادهاید؟»
آذر به آرامی جواب داد: «سالها با هم زندگی کردهایم. گاهی مشکلاتی پیش میآمد که در نهایت یکی از ما گذشت میکرد. اما حالا به خاطر تمایل به ادامه کار مشکلات زیادی پیدا کردهایم. با اینکه در روز خواستگاری شرط کرده بودم میخواهم کارم را تا هنگام بازنشستگی ادامه دهم، اما وقتی بچه دار شدم همسرم اجازه نداد کار کنم. حالا هم که فرزندمان از آب و گل درآمده اجازه ندارم بیرون از خانه کار کنم. من زنی تحصیلکرده هستم و نمیتوانم در خانه بنشینم و وقتم را در آشپزخانه صرف کنم...»
قاضی به مرد نگاه کرد و او بلافاصله گفت: «من آدم پولداری نیستم و درآمد نجومی هم ندارم، اما میتوانم از پسِ هزینههای زندگی و خانوادهام برآیم. به نظر من منطقی نیست که همسرم به خاطر دستمزد 500 هزار تومانی از من و زندگی و فرزندمان بزند.»
قاضی پرسید: «فقط برای همین موضوع میخواهید زندگی مشترکتان را به هم بزنید؟»
پرویز جواب داد: «فقط این نیست. همسرم از اول سال تا پاییز گذشته پنج نفر از اعضای خانواده و فامیلش را از دست داده و غم آنها روحیهاش را شکننده کرده است. اوایل بهار پدرش ایست قلبی کرد و هنوز چهلم او نرسیده داییاش درتصادف کشته شد. حال آذر و مادرش خیلی بد بود. من و دیگر اعضای خانواده سعی میکردیم کاری کنیم تا کمتر غصه بخورند، اما مادرش از غصه زیاد فوت شد و وضع همسرم بدتر شد.
بعد از آن ساعات کارم را کمتر کردم و بیشتر وقتم را با خانواده گذراندم. حال آذر تازه داشت بهتر میشد که برادرش از بالای ساختمان سقوط کرد و مدتی بعد هم پدرم از دنیا رفت. همه این مصیبتها و غمها باعث شد همسرم افسردگی بگیرد و تحت نظر روانپزشک دارو مصرف کند. اما مدتی است بهانه میآورد که سر کار برود. داروها را هم مصرف نمیکند و دائماً بهانه میگیرد...»
قاضی از زن خواست از اتاق بیرون برود و منتظر بماند. سپس به پرویز گفت: «به نظر میرسد که در وظایفت بهعنوان یک همسر، یک همدم و یک دوست واقعی کوتاهی کرده باشی. خودت را جای این زن بگذار. واقعاً سخت است که در چند ماه چند تن از عزیزانت را از دست بدهی، آن وقت کسی نباشد که به او تکیه کنی.»
مرد دوباره گفت: «خب مرگ هم بخشی از زندگی است. چه کار میشود کرد وقتی تقدیر روی تلخش را به ما نشان میدهد. من خودم هم پدرم را از دست دادهام و باید مراقب مادر پیرم هم باشم.»
قاضی حرفش را قطع کرد و ادامه داد: «بالاخره شما یک مرد هستی و باید مقاومت بیشتری داشته باشی. در حالی که همسر شما روح و جسم شکنندهای دارد...»
سپس درباره سختیهای زندگی مشترک، سالهای خوش گذشته آنها و امید به روزهای خوش آینده برای مرد میانسال حرف زد. چند دقیقه بعد آذر را به دادگاه فراخواند و به او گفت: «خوشبختانه همسر شما نه معتاد است و نه بد اخلاق. نه دست بزن دارد و نه بد دهن است. شغل خوبی دارد و رزق حلال به خانه میآورد. خدا را شکر فرزند باهوشی هم دارید که در آینده میتواند دست شما را بگیرد. با این حساب بهتر است در مورد طلاق تجدیدنظر کنید و زندگیتان را بیشتر از این تلخ نکنید. همسر شما هم قول میدهد در صورتی که شغل مناسب و خوبی پیدا کردید با کارکردن شما مخالفتی نکند. شاید به این ترتیب حال و هوای شما هم عوض شود و غم از دست دادن عزیزانتان را کم کم فراموش کنید.»
پس از آنکه قاضی دقایقی با این زن صحبت کرد هر دو به توافق رسیدند که پرونده بسته شود. آنها پس از امضای برگهها از مجتمع قضایی ونک خارج شدند. کنار پیاده رو مردی گلهای سنبل و لاله میفروخت و آن سوتر پشت چراغ قرمز حاجی فیروز آواز سر داده بود. حالا برای آذر و پرویز زندگی قشنگتر از دیروز به نظر میآمد.
انتهای پیام
ارسال نظر