به گزارش ایران پژواک از خراسان، مرد ۵۰ ساله سیاه پوش که اشک های گرمش چون قطرات باران پی در پی بر سنگفرش اتاق مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد می غلتیدند، با بیان این که از نگاه کردن به چشمان گریان دخترم زجر می کشم، درباره تلخ ترین ماجرای زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: فرزند اول یک خانواده هشت نفره بودم که مجبور شدم از همان آغاز نوجوانی درس و مدرسه را رها کنم تا کمک خرج خانواده ام باشم.
پدرم گچ کار بود و من هم در کنار او با آموختن این حرفه مشغول شدم. هنوز به سن جوانی نرسیده بودم که خواهر بزرگم به خاطر اختلافاتی که با همسرش داشت در همان دوران نامزدی از او طلاق گرفت. این موضوع تاثیر بدی بر روحیه پدرم گذاشت تا جایی که همواره افکارش درگیر این ماجرا بود. افکار مغشوش پدرم به حدی رسید که یک روز به طور ناگهانی از روی داربست سقوط کرد و معلول شد. به همین دلیل من مسئولیت خانواده ام را به عهده گرفتم و همه خواهران و برادرانم را سر و سامان دادم. بعد از آن هم با دختری مظلوم و پر از مهر و عاطفه به پیشنهاد مادرم ازدواج کردم. او هم در کودکی مادرش را از دست داده بود و زنی سازگار و بسیار قانع بود.
در طول ۲۰ سال زندگی مشترک که در طبقه بالای منزل ویلایی پدرم زندگی می کردیم، صاحب سه فرزند شدیم. در این سال ها علاوه بر آن که هزینه های زندگی پدر و مادرم را می پرداختم، تمام امور شخصی پدرم را که دچار بیماری فراموشی نیز شده بود من و همسرم انجام می دادیم، به طوری که زهرا بیشتر از من به پدر و مادرم وابسته شده بود و هر بار که پدرم را روی دوشم نزد پزشک می بردم، زهرا نیز همراهم می آمد تا به من کمک کند.
خلاصه با شیوع «کرونا» در کشور و کاهش ساخت و سازها بازار گچ کاری هم خوابید و من مجبور شدم برای تامین هزینه های زندگی، با خودروی پرایدم مسافرکشی کنم، چون تامین مخارج دو زندگی بسیار سنگین بود، از طرف دیگر هیچ اعتقادی به ویروس کرونا نداشتم و اصلا اصول بهداشتی را رعایت نمی کردم. وقتی همسرم و دخترم با نگرانی به من تذکر می دادند، با تمسخر می گفتم «کرونا را در جیبم می گذارم تا خفه شود!» اما طولی نکشید که شبی وقتی آخرین مسافرم را پیاده کردم، تب و سردرد عجیبی به سراغم آمد. باز هم موضوع را جدی نگرفتم تا این که روز بعد، زمانی که حالم بدتر شد با اصرار دختر و همسرم به بیمارستان رفتم.
آن ها در حالی بیماری مرا کرونا تشخیص دادند که پدر و فرزندانم نیز مبتلا شده بودند. همسرم مانند پروانه ای پرسوخته دور ما می چرخید و از ما مراقبت می کرد. در این میان پدرم که بیماری زمینه ای داشت خیلی زود جان سپرد و ضربه روحی شدیدی به همسر و خانواده ام وارد شد. با مرگ او، همسرم نیز وضعیت روحی و جسمی آشفته ای پیدا کرد زیرا از نظر عاطفی وابستگی شدیدی به پدرم داشت. هنوز یک روز از مرگ پدرم نمی گذشت که نتیجه آزمایش کرونای همسرم نیز مثبت شد و در حالی که من و فرزندانم رو به بهبودی بودیم، زهرا به کما رفت و دیگر چشمانش را باز نکرد. با مرگ همسرم گویی دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد. باورم نمی شد به همین راحتی شریک زندگی و یار و غمخوارم را از دست داده باشم. دیگر زندگی برایم معنایی نداشت. با آن که دختر و پسر کوچکم که ۴ و ۸ ساله هستند هنوز مرگ مادرشان را نپذیرفته اند اما دختر بزرگم در حالی مرا مقصر مرگ مادر و پدربزرگش می داند که خود نیز پس از بهبودی دچار ناراحتی روحی شدیدی شده است و حتی از خوردن غذا امتناع می کند. او فقط اشک می ریزد و با نگاه های عجیب اش که هزاران سخن ناگفته دارد به طرز وحشتناکی عذابم می دهد. او بی آن که حرفی بزند مرا قاتل مادر و پدربزرگش می داند که کرونا را جدی نگرفتم و با جان عزیزانم بازی کردم. حالا هم نمی دانم با این درد زجرآور چگونه کنار بیایم و پاسخ فرزندانم را چه بدهم. ای کاش ...
شایان ذکر است، با راهنمایی سرگرد علی امارلو (رئیس کلانتری شفا) فاطمه دختر ۱۹ ساله این مرد به دایره مددکاری کلانتری هدایت شد. او پس از آن که بغض فروخورده اش را به چشمان سوگوار پدرش گره زد، ساعتی را پای جملات مشاور زبده کلانتری نشست تا بداند پدر به سوگ نشسته اش نیز تاوان سختی را می پردازد. این گونه بود که ناگهان فاطمه اشک ریزان به آغوش پدرش پناه برد تا ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
انتهای پیام
ارسال نظر