کوفه

گزارش زندگی امام(ع) از صبح نوزدهم تا شهادت، بر اساس آثار «ابن ابی‌الدنیا قرشی» و «تاریخ ابن اعثم» و دیگر آثار، درباره روایات نقل شده از خانواده امام درباره شهادت «پدر» است.

به گزارش ایران پژواک، تقدیم به آستان او که «پدر» همه بشر در همه تاریخ است.

راست است و حقیقت دارد که آسمان و زمین را بُهت گرفته بود! از کدام ساعت باید نوشت؟
نرسیده به خانه، خواستی دستانت را رها کنند تا مبادا دخترت، هراسی به دلش بیافتد. پسرت همه را به صبر و آرامش دعوت می کند. صبح نوزدهم و بیستم ماه رمضان چه هیاهویی شده است در این خانه. خانه ای که ۴۸ ساعت پایانی رخدادهای زندگی ات اینجا سپری می شود.

همین اتاق کوچک، شاهد این ساعات پایانی زندگی توست. هنوز خیلی ها خبر را باور نمی کنند. خیلی ها امیدوارند که ان شالله حالت خوب می شود. صف بسته اند بیرون در، که تو را ملاقات کنند.

نخستین دیدار با قاتل
خبر آوردند قاتلت دستگیر شده است. می آورندش. تو در بستر خوابیده ای. رنگ پریده و خون‌آبه از سرجاری، می خواهی که قاتل را ببینی. از فرزندت «حسن» می خواهی که او را به داخل اتاق بیاورد.
ملعون را که به داخل اتاق آورند، از ترس رنگش پریده است. تو خطاب به او می گویی:
ـ «پسر ملجمی؟»
ـ «آری!»
«مرادی» هموست که روز بیعت با امام، دو بار بیعت کرده است! از فرزندت «حسن» می خواهی که او را سیراب کند. تو خطاب به قاتل می گویی:
« آیا من بد امامی برای تو بودم که این چنین مرا جزا دادی؟ آیا به تو نامهربانی کرده ام؟ آیا به تو نیکی نکردم و عطای تو را بیشتر از دیگران ندادم؟ آیا می دانی که می گفتند تو را به قتل برسانم؟ من به تو آسیبی نرساندم و به بخشش تو افزودم با آن که می‌دانستم که تو مرا خواهی کشت. می‌خواستم حجت خدا بر تو تمام شود. خواستم که شاید از گمراهی خود برگردی اما  گمراهی بر تو غالب شد و امروز بدبخت‌ترین بدبختان هستی»

توصیه هایی برای برخورد با قاتل
ملعون گریه اش می کند و با صدای ناگوار می گوید:« یا امیرالمومنین! آیا تو می‌توانی کسی را که بر در جهنم ایستاده است، نجات دهی؟
تو از او روی می گردانی و به فرزندت «حسن» که آنجا ایستاده است، می گویی:
«به او غذا و آب بده. دست و پایش را ببند و با او با رفق و مدارا رفتار کن. اگر من از دنیا بروم، او را فقط با یک ضربه قصاص کن. نه بیشتر؛ مبادا کسی جسد او را به آتش بکشد. مبادا او را مثله کنند. مبادا کسی دست و پا و گوش او را ببرد. اما اگر شفا یابم این حق من است که او را عفو کنم زیرا ما اهل‌بیتِ کرم و عفو و رحمتیم.»

آن ملعون ابد و ازل، گفت: « یا علی! چه خیال می‌کنی، این شمشیر را به هزار درهم خریده ام و با هزار درهم زهرآلود کرده‌ام... هر چه می خواهید انجام دهید. من نفس خود را از این جنایت، نهی کردم اما نشد. پس بگذار که سرانجام پست و عذاب دردناک را بچشد» و سپس دوباره گریه کرد!

دستور برای برگزاری نماز جماعت مسجد
ظهر بیستم ماه رمضان سال ۴۰ هجری قمری فرا رسیده است. «حسن» را خطاب می کنی که وقت نماز است. به مسجد برود و مردم را به نماز دعوت کند. دخترت « ام کلثوم» آب می آورد، خون آبه ها را می شوید. وضو می گیری و سپس این آخرین نماز ظهرت را می خوانی. پس از ظهر، مشتاقان گرد خانه تجمع کرده اند و وقت ملاقات می خواهند.

دیدار با «حُجر» و اصحاب نزدیک
دیدار با یاران و دوستان آغاز می شود. اول «حجر بن عُدَی» به بالینت می آید با جمعی از دوستان. او از یاران خاص و عاشق توست. حالت مساعد نیست. چشمانت بسته است.  
«حُجر» وارد می شود و شروع می کند به دلداری و فدایت شوم با عباراتی عاطفی، سخن گفتن.
خواستی که «حجر» جلو بیاید و از او پرسیدند: « آیا حاضری در شرایط سخت از من برائت بجویی و حکم به کفر من کنی؟»
حجر می گوید: «اگر قطعه‌قطعه شوم و یا مرا در آتش بیندازند هرگز حاضر به چنین امری نخواهم شد.» تو از خداوند برای او طلب جزاء خیر می کنی.

دیدار با « اصبغ»؛ یاری از حلقه اول
پس از حجر، « اصبغ بن نباته» می آید. «اصبغ» از یاران نزدیک و در حلقه اول اطرافیان توست. وقتی  وارد اتاق شد، دستمال زردی روی زخم سرت بسته بودند. «اصبغ»  شروع می کند به گریه کردن و ناراحتی فراوان.
تو او را به صبر دعوت می کنی و این یار صمیمی، در این لحظات پایانی از تو سخنی می خواهد ماندگار.
و تو خطاب به اصبغ می گویی: « در روزهای پایانی عمر پیامبر، خدمت ایشان رسیدم، پیامبر فرمودند: لعنت خدا بر کسی که اجر «اجیر» را ندهد و لعنت خدا بر کسی که به «والدین» خود ناسزا بگوید و لعنت خدا بر کسی که به «ولایت غیر خدا و اولیائش» تن دهد. پیامبر ادامه دادند یا علی! منظور از «اجیر» ما هستیم که مردم باید اجر رسالت ما را بپردازند و منظور از والدین، «من و تو» هستیم که مردم حق ناسازاگویی به ما را ندارند و منظور از ولایت الهی، « ولایت تو و فرزندان توست یا علی» که بر همگان واجب است.»
اصبغ این روایت را یادگاری می گیرد و از خانه خارج می شود.

دیدار با «حبیب »؛ آخرین ملاقات
نزدیک غروب شده است. «حبیب بن عمر» آخرین کسی است اجازه میابد به داخل خانه بی آید. زمانی وارد می شود که زخم سر را باز کرده اند.
حبیب می گوید: این چه مصیبتی است که بر شما مولای من؟
و تو در پاسخش می گویی: دیگر همین ساعت ها از میان شما جدا خواهم شد.
دخترت که پشت در ایستاده، صدایت را می شنود و شروع می کند به بلند بلند گریه کردن. تو می پرسی: دخترم! چرا گریه می‌کنی؟ «ام‌کلثوم» می گوید: به خاطر جدا شدن از شما و اینکه شما می‌خواهید ما را ترک کنید.
تو جواب می دهی: دخترم! اگر آنچه را من می‌بینم، تو هم می‌دیدی، هرگز برای من گریه نمی‌کردی.
حبیب پرسید: یا امیرالمؤمنین، شما چه می‌بینید؟ برای ما هم بگویید.
تو گفتی: صفی از ملائکه را می‌بینم که در انتظار و استقبال من ایستاده اند و «رسول خدا» را می‌بینم که آغوش باز کرده و می‌گوید: جایگاهی والا در بهشت برای تو فراهم است، زود به ما ملحق شو.» و سپس آیه ۱۲۵ سوره نحل را می خوانی: «ان الله مع الذین اتقوا و هم محسنون»

تو حالت بد می شود و  حبیب از اتاق بیرون می رود. بچه ها نگران تر شده اند.  دخترت باز خون‌آبه های سرت را شست و شو می دهد. همهمه و هیاهو بیرون خانه بلند است. « حسنین» مردم را به آرامش فرا می خوانند. موجی از مردم و یتیمان، هر کدام با ظرف شیری، با نان تازه ای، با بشقاب خرمایی، هر یک بیرون خانه ایستاده اند.

آخرین وصیت و گفت وگو با فرزندان
شب بیست و یکم ماه رمضان فرا رسیده است. چه شبی ست امشب!
طبیب پس از معاینه اظهار تاسف کرد که زخم سر قابل علاج نیست و زهر به مغز صدمه رسانده. تو آرام حرف طبیب را که می شنوی، انگار که خوشحال از این سخنان استقبال می کنی. دستور می دهی همه فرزندان جمع شوند. این آخرین دیدار با پدر است. می گویی که می خواهی برایشان وصیت کنی. همه جمع می شوند. «حسن»، «حسین»،« عباس»، «زینب»، «ام کلثوم» و... خانواده علوی همه جمع اند و برخی آرام اشک به چشم دارند؛
و این تنها بخشی از متن زیبای وصیت های توست که صدای همه انسانیت است برای همه تاریخ:
« ای فرزندان من! صبور و شکیبا باشید. مبادا به بهانه این که بگوئید امیرالمؤمنین کشته شده، اجازه دهید مردم در خونریزی فرو روند. مبادا کسی به خاطر کشته شدن من، کشته شود، مگر قاتل من؛ فقط با یک ضربه به او بزنید....
شما را به اتحاد و اتفاق سفارش می کنم و از نفاق و پراکندگی بر حذر می دارم، حق و حقیقت را همیشه پیش چشمتان قرار دهید. در همه حال، چه هنگام غضب و اندوه و چه در موقع رضا و شادمانی از قانون عدالت پیروی کنید.... عدل و انصاف را نسبت به ستمدیدگان فراموش نکنید و با ایثار و انفاق به یتیمان و درماندگان، خدا را خشنود سازید...
ای فرزندان من! از نشست و برخواست با فرومایگان و ناکسان دوری کنید و با مردم صالح و متقی همنشین باشید، اگر در زندگی امری پیش آید که پای دنیا و آخرت شما در میان باشد از دنیا بگذرید و آخرت را بپذیرید.
با مردم به رأفت و مهربانی و خوشروئی و حسن نیت رفتار کنید و خدمت به همنوعان را منش خود کنید، کودکان خود را نوازش کنید و بزرگان و سالخوردگان را محترم شمارید...» 
وصیتت را با جمله « لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به پایان رساندی و ناگهان از هوش رفتی. اما پس از لحظه ای چشمانت را نیمه باز کردی و گفتی:
« ای حسن! سخنی با تو دارم، امشب، آخرین شب عمر من است. مرا با دست خود غسل بده و کفن بپوشان و خودت مباشر اعمال کفن و دفن من باش و بر جنازه من نماز بخوان و در تاریکی شب دور از شهر کوفه، جنازه مرا در محلی گمنام به خاک سپار تا کسی از محل قبر من آگاه نشود. »

وقتی چشمت به چشم «حسین»ات افتاد
حالا دیگر اشک روی گونه های همگی جاری ست. حتی پسرت «حسن» که نزدیک تر از همه به تو نشسته است. به او خطاب کردی: « ای پسرم! صابر و شکیبا باش و تو و برادرانت را در این موقع حساس، به صبر و بردباری توصیه می کنم.  به زودی فتنه ‏ها از هر سو، رو به شما می آورد و منافقان این امّت کینه‏ های دیرینه خود را از شما طلب کنند تا از شما انتقام بگیرند؛ پس بر شما باد به صبر که عاقبت صبر نیکوست. ان الله یحب الصابرین .»
سپس چشم می گردانی و بچه ها را می بینی و این بار چشمت به «حسین»ات می افتد. همه گفته اند که چشم در چشم «حسین»ات، خطاب به او گفتی: « ای پسرم! بر تو باد به صبر بسیار. زندگی تو، ماجرائی سخت خواهد داشت. بعد از من به خصوص بر تو فتنه ‏های بسیار واقع خواهد شد از جهت های مختلف؛ پس صبر کنید تا خدا حکم کند میان شما و دشمنان شما، او بهترین حکم کنندگان است.
روایات گفته اند که در هنگام سخن گفتن با « حسین» ناگاه از هوش رفتی و کمتر از دقایقی دوباره به هوش آمدی و رو کردی به «حسین»ات و او را با توصیفی عجیب خطاب کردی:« یا اباعبدالله - ای پدر بندگان خدا-، تویی شهید این امّت، پس بر تو باد به تقوی و صبر بر بلا.»

چشم در چشم «عباس»ات
روایت های تاریخ و احادیث اهل بیت گفته اند: اینجا چشم گرداندی به سمت فرزندان دیگرت که از غیر «فاطمه» - درود خدا بر او-  بوده اند و چشمت در چشم «عباس» ایستاد. چشم در چشم او گفتی: بر شما باد که پس از من در همه احوال، «حسن» و «حسین» را یاری کنید.
تو سپس به اهل بیت خود نظر کرد و گفتی «همه را به خدا می ‏سپارم، خدا همه را به راه حقّ درست بدارد و از شرّ دشمنان حفظ نماید. سلام بر شما باد  ای رسولان وحی پروردگار من»
دیگر وقت خداحافظی ست. پیشانی مبارک تو در عرق نشسته است و مشغول ذکر هستی که در آخرین جمله، این آیه را می خوانی:«ان الله مع الذین اتقوا و هم محسنون»؛ و چشمان خود را روی هم می گذاری. می روی تا تاریخ انسان برای همیشه، مدیون قدرنشناسی تو بماند.

در شب قدر، دلم با غزلی همدم شد
بین ما فاصله ها واژه به واژه کم شد
چهارده مرتبه قرآن که گرفتم بر سر
در حرم یک به یک ابیات غزل محرم شد
ابتدا حرف دلم را به نگاهم دادم
بوسه می خواست لبم، گنبد خضرا خم شد
خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت
گفت: ایوان نجف بوسه گه عالم شد
گریه کردم، عطش آمد به سراغم، گفتم
به فدای لب خشکت، همه جا زمزم شد. *

پی‌نوشت‌ها:
متن اصلی بالا، بازنویسی اختصاصی خبرانلاین است.
* شعر از حمید برقعی از کتاب قبله مایل به تو
منابع: کتاب ابن ابی‌الدنیا، کهن‌ترین کتابی است که برجای مانده است/ جلاء العیون، المجلسی/ تاریخ ابن اعثم/ کتاب «تاریخ دمشق»/ کتاب‌های «خصائص» نسائی/ «مناقب الامام علی بن ابیطالب ع /  تاریخ ۱۴ معصوم، ص ۳۴۶- ۳۴۰. / اعلام الوری، ص ۲۰۲- ۲۰۱/ بحارالانوار، ج ۴۲، ص ۲۳۹./ تاریخ ۱۴ معصوم، ص ۳۲۵./ الارشاد، ص ۲۶ – ۲۳./  منتهی الامال، ج ۱، ص ۱۸۷. / بحارالانوار، ج ۴۲، ص ۲۸۹.  / مقاتل الطالبیین ارشاد مفید/

انتهای پیام

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 3 =

پربازدیدها

آخرین اخبار داخلی