به گزارش ایران پژواک، حمیدرضا بوالی در سرویس فرهنگی خبرگزاری مهر نوشت:
۱.داستانی قدیمی وجود دارد درباره کارگر یک کارخانه که متهم شده بود به دزدی. در پایان هر روز، وقتی با چرخ دستی خود از کارخانه خارج میشد، نگهبانان که به او مظنون شده بود به دقت چرخ دستیاش را میگشتند تا چیزی پیدا کنند. اما چرخ دستی خالی بود. این اتهام کمکم از کارگر کارخانه رفع شد. او هر روز با چرخ دستی خالیاش از کارخانه خارج میشد.درست بود، او چیز دیگری نمیدزدید، چیزی که میدزدید خود چرخ دستیها بود.
این حکایت بیاندازه مشابه است با تلاش بیرویه ساختارهای دولتی و بخشی از نخبگان جامعه فرهنگی ایران برای تمرکز صرف بر روی مقولهای به نام «زندگی» و زدودن یا بیاهمیت کردن آنچه آن را ایدئولوژی مینامند. ماجرا ساده تر از آن چیزی است که معمولا تصور می شود. تصور ساختارهای دولتی و رسمی از فرهنگ عمومی مردم ایران در سالهای اخیر، بنابر قضاوت های احتمالا مراکز تحقیقاتی شان که معمولا مبتنی بر آن چیزی است که در شبکه های اجتماعی می گذرد، چیزی جز بی اهمیتی ایدئولوژی های سابق، مثل آنچه در دهه شصت بر مردم ایران مسلط بود نیست. اینگونه تصور می شود که مردم ایدئولوژی زده ایران، امروز نیاز به بازگشت به اصل «زندگی» دارند؛ دیگر فرصت توقف بر هر چیزی که بی ربط به اداره صرف زندگی و به دست آوردن خوشی بیشتر در زندگی باشد ندارد، حوصله شان از هر چیزی که زندگی را بخواهد به چیزی فراتر از خودش متصل کند و معنایی از آن استخراج شود ندارد و به همین ترتیب آنچه امروز آنها را در عرصه هنر و فرهنگ راضی خواهد کرد روایت های درباره خود زندگی و اجزای آن، بدون هیچ گونه مازاد افزوده شده ای از قبیل آرمان، ایدئولوژی، نظریه و یا هر نماد معنابخش دیگر است.
تلاش بی حد و حصری که این روزها در فضای فرهنگی برای بازگشت به زندگی به ویژه در ادبیات و سینما و موسیقی دیده می شود و اتفاقا با حمایت ویژه ساختارهای دولتی، تولید و عرضه میشوند، عموما با همین پیش فرض صورت می گیرد. این که ما وارد یک فضای پساایدئولوژی شده ایم. فلسفه وجودی دولت در این دوران، چیزی جز فراهم کردن رفاه بیشتر برای شهروندانش نیست و اداره زندگی بدون توسل جستن به مازاد آن خواستی عمومی است. حالا وقت عقب نشینی هر آن چیزی است که در سه دهه گذشته در جامعه ایران، خود زندگی را به عقب رانده بود، هر نوعی از مازاد زندگی که منجر به ایجاد چیزی شبیه به حماسه یا شور می شد، حالا باید جایش آنقدر تنگ شود که مجالی برای عرض اندامش باقی نماند. حالا وقت بازگشت به حوزه خصوصی و رفتن به لاک دنیایی است که نجواها، روابط فردی و روایت های شخصی، حرف اول را در آن می زنند. سیاست تغییر به تدریج تبدیل به تفسیر میشود. جهان کوچک و کوچک و کوچکتر میشود و این رویکرد کاملا متناسب با سیاست های اقتصادی، سیاسی و بین المللی دولتی است که سیاست هایش را با چیزهایی مثل «تعقل»، «مدارا» و «گفتگو» توصیف میکند.
(این مازاد زندگی، در تعبیری رندانه و فریبانه، معمولا «سیاست» نیز خوانده می شود و روندی به نام سیاست زدایی که با در نظر گرفتن پیش فرض بدنامی و بی رحمی سیاست در جامعه ایران، به راحتی در عرصه فرهنگ جا می افتد نیز در همین استراتژی قابل تفسیر است. ذهن بلافاصله به یاد تابلوی «بحث سیاسی ممنوع» در قهوه خانه های ایرانی می افتد؛ همان جا که بیشترین بحث های سیاسی در معنای واقعی آن رخ می دهد؛ نقد بی رحمانه ساختارها و میل به کنش های انقلابی)
فارغ از اینکه این قضاوت در باره مردم ایران صحیح است یا نه، اینجا یک اشتباه تاکتیکی بسیار مهم در حال رخ دادن است. این استراتژی دولتی و نخبگانی جامعه جدید ایران کاملا غافل است از اینکه زندگی بدون مازاد آن، بدون آرمان، ایدئولوژی، آزادی و تعهد به هر چیز فراتر از زندگی، همچون سایه ای است که فقط کش می آید. اولین و اصلی ترین قربانی پیگیری سیاست بازگشت به صرف زندگی و حذف مازادهای آن در واقع خود «زندگی» است. این خود زندگی است که حالا با از دست دادن بازوهای معنادهنده به آن، به تدریج در حال از دست رفتن است و این اتفاقی است که امروز در عرصه فرهنگ ایرانی در حال رخ دادن است. در شرایط بسیار ساده ای که استراتژی حذف ایدئولوژی در دوران پساسیاسی برای ما رقم می زند، هر آنچه می تواند زندگی را واجد زیستن کند، استقبال از خطر برای حفظ آن را پدید آورد و در میانه انبوه توصیه های دنیای جدید برای چسبیدن به سود، زیبایی و حفظ اندام، پیشرفت و آرامش در زندگی و... آن را از حالت کسل کننده بی روحش نجات دهد و شوق زندگی را در فرد بیافریند حذف می شود و آنچه باقی می ماند زندگی نباتی بی ارزشی است که چیزی برای آویختن به آن و بنا کردن هستی وجود ندارد. به این ترتیب آنچه سیاست وقوف و تاکید بر زندگی صرف، مستقیما می دزد، در واقع خود زندگی است. در این باب بیشتر حرف خواهیم زد.
۲.در فیلم «ابد و یک روز» پدیده چند سال پیش سینمای ایران، چهره ای که از مهاجرین افغانستانی نمایش داده می شود، کاملا متفاوت با کلیشه هایی است که سینمایی ایران در تمام این سالها از آنها ساخته است. آدمهای شیکپوش و پولداری که با ماشین مدل بالا به خواستگاری یک دختر ایرانی آمدهاند. نه شمایلی از همان تصویر کلیشهای کارگر بیسواد و بیتخصص در کار است، نه آن مواد فروش قاچاقچی معمول سریالها و فیلمهای ایرانی دوباره به میدان آمدهاند و نه سرایهدار مضحکی که بار سنگین مسخرهبازی به دوشش است. افغانستانیهای «ابد و یک روز»، آشکارا در سطح اجتماعی و معیشتی بالاتری از ایرانیهایی قصه قرار دارند، موقر و محترم و شیک میآیند و میروند و این تصویر بیسابقهای است. لازم است که خیلی سریع به جای ستایش عجولانه این جابهجایی و حک و ثبتهایی جدید در عرصه نمادین و به جای اینکه این جابهجایی را با ذوقزدگی به شان «مقاومت در برابر کلیشه و انحراف» بکشانیم و مولف فیلم را تحسین کنیم بابت این تغییر فاز، بهتر است متوجه باشیم که در خلال این روایت ظاهرا جدید، دوباره همان داستان قدیمی در حال طرح است و به این ترتیب ما در واقع به دو گام عقبتر قدم نهادهایم. تصویری که مولف فیلم از مهاجرین افغانستانی ارائه میدهد تصویری جدیدتر است ؛ اما نهایت کاری که انجام میدهد متناسب کردن همان روایت قدیمی با زمانه جدید ماست. اتفاقی که نهایتا با جایدهی خود به عنوان روایت و قرائتی جدید از مهاجرین،کارکردی جز از بین بردن امکان واقعی این جابهجایی ندارد.آنها دوباره در «ابد و یک روز» تحقیر می شوند. اما اینگونه تصور می شود که روایت جایگزین کلیشه های سینمای ایران درباره مهاجرین، روایت « ابد و یک روز» است.
آیا آنچه در سالهای اخیر با پروپاگاندایی بی سابقه در سطح مقام اول اجرایی کشور به پاسداشت آزادی صورت گرفته است، آنچه تحت عنوان آزادی تلگرام، آزادی فیلم های توقیفی، مجوز برگزاری کنسرت در شهرهای حساس مثل قم و مشهد و... با علاقه خاصی از سوی ساختارهای رسمی دولت پیگیری می شود، در همین مقام قرار نمی گیرد؟ و آیا لازم نیست که اینجا نیز به جای ستایش آنچه این روزها تحت عنوان آزادی رسانه ها و آزادی مردم در حال پیگیری است، متوجه باشیم که اهداف حداقلی این تلاش ها برای تغییر، حتی اگر محقق شود به هزینه گرفتن فرصت واقعی تغییر یا جابه جایی بنیادین با پر کردن این امکان به واسطه جعلیاتی بی اهمیت درباب آزادی نمی ارزد.
آنچه امروز در فضای فرهنگی جاری در ایران در حال رخ دادن است نیاز به نقدی ریشه ای دارد، ساختارهایی باید تغییر کنند و بیراهه هایی باید از اساس دگرگون شوند، تعارفات باید کنار گذاشته شود و تلاش برای آزادی نقد بنیادین فرهنگ، جایش در میان جامعه نخبگانی خالی است و حالا امروز جایگزین این نقدهای بنیادین، تلاش برای اجرای دو سه نمایش عامه پسند شده است. دوباره ماجرای کارگر و چرخ دستی ها را به یاد آورید.
انتهای پیام
ارسال نظر